سلام ای آشنای بیگانه
در هیاهوی آن احساس مرموزی که در خلوت و تنها در من به جوش و خروش در می آید
و وادارم می سازد که به تو و خودم فکر کنم و با حسرت اینکه چگونه در همنشینی و مجالستمان مرا نشناختی
باز هم به گفتگو با تو رغبت نشان دهم
من به آن پیوندی که در گذشته نام دوستی گرفته بود هنوز پایبندم و برای خود امتیازی میدانم
که روبان سفید الفت با قیچی تیز من پاره نگشته اما ای تنها به قاضی رفته و راضی برگشته ای کاش تو آن کسی
بودی که بجای آن که زبان تند و تیز بکار میبندد دمی لب فرو می بست و به انتظار نتیجه کلامش می نشست
اما من برایت مینویسم روزی اگر آمدی و مرا نیافتی
راست به سوی افق حرکت کن
جایی در کنار برکه آبی مرا خواهی یافت...
از مجنون دیوانه به عاقل فرزانه
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: